چشم‌هایش را به سختی باز کرد. اتاق تاریک بود ولی پرتوهای خورشید از کناره‌های پردهٔ پنجره خبر صبح می‌دادند. آن پنجرهٔ روشنایی، کنار تخت بود.

برخاست پرده را بالا زد. نور خورشید اتاق را روشن کرد. انگار بعد از کاری طاقت‌فرسا، چند ماه بود که خوابیده است. گیج بود. چیزی یادش نمی‌آمد؛ هیچ چیز!

روی تخت نشست. چند برگهٔ نسبتاً بزرگ روی میز کنارش دید. روی برگهٔ رویی، درشت نوشته بود: «لطفاً این‌ها را بخوانید.» برگهٔ اول را برداشت و زیرش را نگاه کرد. آن‌ها را به دست گرفت، روی تخت نشست و شروع به خواندن کرد.

« سلام! متشکریم که شرکت ما را برای فروش بخشی از اطلاعات ذهن خود انتخاب نمودید.

مورد معامله: خاطرات تمام عمر

نام فروشنده و خریدار به درخواست هر دو طرف در قرارداد ذکر نشده است.

به درخواست خریدار و توافق صورت گرفته با فروشنده، تمام خاطرات فروشنده پس از رونوشت به مغز خریدار، از مغز فروشنده پاک شد.

هویت، محل زندگی و تمام چیزهایی که به شخص فروشنده مربوط است، بنا بر توافق طرفین صفر می‌شود و وی باید زندگی‌ای تازه و به دور از گذشته‌اش آغاز کند.

فروشنده حق جستجو دربارهٔ گذشتهٔ خود و خاطرات فروخته شده را ندارد.

لطفاً به نکات زیر توجه فرمایید:

شما آقای جان ۳۴ دوئه هستید. شناسنامه و دیگر مدارک هویتی شما ضمیمه شده است.

شما هیچ خویشاوندی ندارید.

سواد شما به دبستان تقلیل یافته است.

مستمری به مبلغ ۱۶۰۰۰ یورو ماهانه به حساب بانکی شما واریز می‌شود.

برای حفظ سلامت خود، لطفاً برگهٔ پزشکی را مطالعه فرمایید.

امضای فروشنده

امضای خریدار»

هیچ تاریخی نوشته نشده بود.

بسیار گرسنه و تشنه بود. برگه‌ها را روی تخت گذاشت و رفت تا چیزی برای خوردن پیدا کند. یک یخچال پر از خوردنی دید. یک کیک برداشت و با آرامش عجیبی شروع به خوردن کرد.

در آن گیجی، حوصلهٔ فکر کردن نداشت. دوباره به طرف تخت رفت. برگه‌ها را از روی تخت برداشت و روی میز گذاشت. دراز کشید و ملحفه را روی خود کشید و چند ثانیه بعد به خواب رفت تا شاید این فقط یک رؤیا یا گیجی طبیعی پس از خواب باشد.

اما چند ساعت بعد که بیدار شد و برگه‌ها را دوباره بررسی کرد، فهمید که واقعیت بسیار عجیب و غیرقابل‌باور است. تا شب با برگه‌ها کلنجار رفت. قرصی را که در برگهٔ پزشکی نوشته شده بود از کشوی میز برداشت و خورد. چند دقیقه بعد پلک‌هایش دوباره سنگین شد و خوابید.

صبح روز بعد، صبحانه خورد و از آن خانهٔ کوچک بیرون زد. انگار اولین بار است که پیرامون خود را می‌نگرد. خودروها با سرعت شگفت‌آوری مردم را جابه‌جا می‌کردند. آسمان پر از پرنده‌های ساخت بشر بود. چند نفر در پیاده‌رویی عریض مشغول دویدن و ورزش صبحگاهی بودند. غیر از این چند نفر، تنها دو نفر دیگر دیده می‌شد که سوار چیزی نبودند. پس از چند دقیقه هاج و واجی، تصمیم گرفت از آن‌ها دربارهٔ خود بپرسد. به سمت‌شان رفت و گفت: «آ… سلام آقا! ببخشید، من را می‌شناسید؟» دو مرد برای چند لحظه صحبت خود را قطع کردند. یکی از آن‌ها گفت: «نه آقا، ما این‌جا برای بررسی تصادف دیشب آمده‌ایم و اهل این‌جا نیستیم. معلوم نیست این احمق‌ها چرا وارد حریم خیابان می‌شوند!» و صحبت خود را با دیگری ادامه داد.

مرد به سمت آن‌هایی که ورزش می‌کنند رفت و همین پرسش را از آنان کرد. یک پیرمرد در حالی که بدنش را کش می‌داد گفت: «نه جوان، این‌جا بعضی‌ها خودشان را هم نمی‌شناسند؛ چه برسد به شخصی دیگر.» یک مرد میان‌سال از تحرک بازایستاد و گفت: «حتماً به یک شرکت غیرقانونی برنامهٔ ذهنی‌ات را فروخته‌ای. آن‌ها هیچ مسئولیتی نمی‌پذیرند. اگر حافظه‌ات را فروخته‌ای، دیگر یک شهروند نیستی. چون آن‌ها هیچ مدرک شناسایی‌ای برایت به جا نمی‌گذارند.» پیرمرد هم‌چنان که پروانه می‌زد گفت: «مردک بی‌چاره… حتماً الآن حسابی گیج شده‌ای. اسمت یوهانس باشد خوب است؟» مرد گفت: «نه ممنون، من اسم جان را بیش‌تر دوست دارم.» پیرمرد ادامه داد: «من هم مثل تو خاطراتم را فروختم. حتماً خاطرات خوبی داشتیم که مشتری برای آن‌ها چنین پولی داده است. چندبار خواستم دنبال شرکت و خریدار بروم ولی وقتی به پولی که می‌گیرم فکر می‌کنم، منصرف می‌شوم.» مرد گفت: «چرا آن‌ها را از ذهن من پاک کرده‌اند؟ نمی‌شد فقط برای آن‌ها هم رونوشت می‌کردند؟» پیرمرد هم‌چنان که نفس‌نفس می‌زد، روی نیمکت نشست، آهی کشید و گفت: «مردم این روزها خیلی خودخواه شده‌اند. نمی‌خواهند چیزی را که می‌خرند هنوز در ذهن شخص دیگری باشد. می‌خواهند فقط خودشان از یادآوری آن‌ها لذت ببرند و کسی وارد حریم شخصی‌شان نشود! کسانی که در زندگی خود هیچ نقطهٔ روشنی نداشته‌اند و پول خود را از راه‌های نادرست به دست آورده‌اند با این کار می‌خواهند بقیهٔ عمر خود را با آسودگی سپری کنند و از گذشتهٔ خوبی که خریده‌اند لذت ببرند. گذشته‌ای که آن را نساخته‌اند ولی آن را خریده‌اند! بی‌خیال! تو هنوز جوانی. آینده‌ات را بساز!»

پیرمرد به نزدیکی مرد خزید و آرام گفت: «البته برای کسی مثل من خیلی هم بد نیست. من دیگر توان کار کردن ندارم و با این کار، دوران بازنشتگی‌ام را با خیالی راحت می‌گذرانم. اما تو نه! تو هنوز فرصت ساختن یک زندگی تازه را داری.»

مرد جوان از روی نیمکت برخاست و به سمت خانه رفت. در بسته شده بود و مرد فکرش را نمی‌کرد که باید همراه خود کلید بردارد. به سمت ورزشکاران بازگشت تا برای مشکلش راهی پیدا کنند. مرد میان‌سال گفت: «نگران نباش. بیا برویم. در را برایت باز می‌کنم.» کمی با در ور رفت و در چند ثانیه بازش کرد. مرد جوان تشکر و خداحافظی کرد.

کمی به گوشه‌کنارهای خانه سرک کشید. هیچ خاطره‌ای از هیچ جای آن نداشت. به روشویی رفت، به صورتش آب زد و خود را در آینه نگاه کرد. چهره‌اش برای خودش غریبه بود.

روی مبل جلوی تلویزیون پذیرایی نشست و خواست تلویزیون را روشن کند. اما کنترل از راه دورش را پیدا نکرد. اطراف را گشت اما پیدایش نکرد. در نهایت گفت: «پس این کنترل لعنتی کجاست؟» ناگهان تلویزیون خود به خود روشن شد و یک خانم گفت: «جان! مثل این که خیلی از فناوری‌های روز دور هستی. لطفاً با من حرف بزن!» مرد دقیقه‌ای سکوت کرد و پس از اندکی تفکر، گفت: «چه‌طور می‌توانم از این تلویزیون استفاده کنم؟ چه‌طور کار می‌کند؟» خانمِ درون تلویزیون گفت: «ساده است! تنها کافی است هر آن‌چه را که می‌خواهید بگویید.» مرد گفت: «اخبار لطفاً!» تلویزیون گفت: «این تلویزیون به رایگان به شما داده شده است و به ازای آن باید ۴۹۹ تبلیغ ببینید. به ازای هر دقیقه تبلیغ، می‌توانید ۱۰ دقیقه از آن استفاده کنید. اگر می‌خواهید از خدماتی هم‌چون رابط ذهنی استفاده کنید باید بهای آن را به روش‌های گوناگون بپردازید. عالیست! تبلیغ نخست را از ما هدیه گرفتید و حالا می‌توانید اخبار را ببینید.» اخبار آغاز شد. نخست دو مجری خانم و آقا خود را معرفی کردند. مجری مرد گفت: «پژوهشگران موفق به کاهش انرژی مصرفی رابط‌های ذهنی شدند. اکنون تنها کافی است اندکی نور به آن‌ها بخورد تا برای یک روز کامل نیازی به شارژ نداشته باشند.» مجری زن با تعریف و تمجید از رابط‌های ذهنی یک شرکت معتبر، ادامه داد: «رئیس جمهور صبح امروز هم‌زمان به ۱۱ کشور رفت و مناسبات سیاسی-اقتصادی…» هم‌چنان که اخبار در حال پخش بود، مرد گفت: «رئیس جمهور کنونی کیست؟» تلویزیون اخبار را نگه داشت و گفت: «رئیس جمهور، فریتس G74R، یک فرد معمولی نیست و از اجزای فراوانی تشکیل شده است. برخی معتقدند که او کاملاً یک ماشین است ولی بیش‌تر ماشین‌ها معتقدند که او هم‌چنان زیستی است و ماشین‌ها به او کمک می‌کنند.»

مجری زن ادامه داد: «بله! داشتم می‌گفتم! رئیس جمهور صبح امروز هم‌زمان به ۱۱ کشور رفت و مناسبات سیاسی-اقتصادی را به همراه مقامات بلندپایهٔ آن‌ها بررسی کرد.» مجری مرد پس از چاپلوسی رئیس جمهور، ادامه داد: «خطر حملهٔ ماهواره‌های مریخ‌گرد دفع شد. این دومین باری است که یک اشکال فنی باعث چنین تهاجمی از سوی آنان می‌شود.»

مرد مجری به دوربین نزدیک شد و با صدایی آرام گفت: «پس از یک دقیقه تبلیغات بازمی‌گردیم. لطفاً ۱۰ دقیقهٔ بعدی را با ما باشید!» تبلیغات در حال پخش بود و یک شمارنده زیر تصویر، شمارهٔ تبلیغ و تعداد تبلیغ‌های باقی مانده را نشان می‌داد: «۲ از ۴۹۹»

اخبار ادامه یافت و به پایان رسید. پس از آن، تلویزیون گفت: «یک فکر عالی! اکنون می‌توانید ۵ دقیقه تبلیغات ببینید و یک ساعت از تلویزیون استفاده کنید.» مرد گفت: «خوب است.» تلویزیون شروع به پخش تبلیغات کرد. مرد برخاست و به طرف آشپزخانه رفت تا هم میان‌وعده‌ای بخورد و هم تبلیغات را تماشا نکند. همین که از تلویزیون فاصله گرفت، تلویزیون خاموش شد. آهی کشید. از خیر تلویزیون گذشت و به آشپزخانه رفت.

در همان لحظهٔ ورود مرد به آشپزخانه، قهوه‌ساز قهوه را در فنجان ریخت و صدایی داد. مرد فنجان قهوه را برداشت. یخچال نیز بدون آن که جان چیزی خواسته باشد، یک کیک بیرون داد. به اتاق رفت و روی تخت نشست. جایی که متولد شده بود! شروع به خوردن کرد. فقط روی خوردن قهوه و کیک متمرکز شده بود و انگار تناسب خشکی و خیسی دهانش با خوردن کیک و قهوه مهم‌ترین مسئلهٔ زندگی اوست. هنگامی که از خوردن فارغ شد، فنجان را روی میز گذاشت و برگه‌ها را برداشت. روی تخت دراز کشید، و با دقت آن‌ها را وارسی کرد. هر چه فکر کرد، یادش نیامد که چنین کاری کرده باشد ولی این را تنها توضیح برای وضع موجودش می‌دید. یک قرص از کشوی میز درآورد. برخاست، فنجان را نیز برداشت و به آشپزخانه رفت. قرص را با یک لیوان آب خورد. از پشت شیشهٔ پنجره یک گربه آشپزخانه را زیر نظر گرفته بود. در نهایت، جان نیز چشمش به گربه خورد؛ او را ترساند و گربه از پشت شیشه رفت. جان به پذیرایی رفت و روی مبل نشست و به تلویزیون خاموش خیره شد. چند دقیقه بعد، کلید خانه را برداشت و بیرون رفت.

خودروها با سرعت سرسام‌آوری در حال حرکت بودند. جان در پیاده‌رو شروع به راه‌رفتن کرد. اندکی بعد مثل یک کودک که در چمنزار می‌دود، شروع کرد به دویدن. انگار می‌دانست به کجا می‌رود. از این خیابان به آن خیابان می‌پیچید و چهارراه‌های بسیاری را درنوردید تا درنهایت از پاافتاد و روی پلهٔ کوچک جلوی خانه‌ای نشست. کم‌کم نفس‌نفس زدنش تبدیل به نفس‌های عمیقی شد که از عمق وجود خالی‌اش برمی‌آمد.

چند دقیقه بعد کودکی از خانه بیرون آمد و مرد را دید. نزدیک آمد و بدون این که حرفی بزند، چشم‌هایش را به چشم‌های جان دوخت و سرش را به چپ و راست کج کرد ولی جان منظور پسرک را نفهمید. پسرک ناگهان روبرگرداند و به طرف خانه دوید و فریاد زد: «پدر! پدر! یک گدا جلوی خانه نشسته.» پدر از لای درِ خانه سرش را بیرون کرد و خطاب به جان گفت: «از این‌جا برو کولی!» جان برخاست و کمی عقب‌عقب رفت تا به موانع بین پیاده‌رو و خیابان خورد. از روی آن‌ها گذشت و وارد خیابان شد. بی‌آن که متوجه چیزی شود، ناگهان ضربهٔ شدیدی احساس کرد و بی‌هوش شد. چشم‌هایش را که باز کرد، یک پرستار را دید که از اتاق بیرون می‌رود. سرش را به دوطرف چرخاند. اطرافش پر بود از بیمارهایی که روی تخت دراز کشیده بودند. بی‌حال و لمس شده بود. به مرده‌ای می‌مانست که منتظر تدفین است. درد مانع حرکت پاهایش می‌شد و سرتاپا کفن‌پوشش کرده بودند. به نقش و نگار سقف خیره شده بود و آن‌ها را دنبال می‌کرد؛ گاه دایره‌ای می‌ساخت و از پایان به آغاز می‌رفت و گاه پیش می‌رفت تا از دیدش خارج می‌شد. از دنبال کردن نقوش خسته شد. کم‌کم درد پایش خود را نشان داد تا حدی که آه و ناله‌اش بلند شد. پرستار به اتاق آمد. چیزی در سرمش ریخت. چند ثانیه بعد جان به خواب رفت.

از خواب که بیدار شد، تازه فکر کرد به این که آیا روز است یا شب؟ کیست و از کجا آمده است؟… . هزیان‌گویی جان، یکی از هم‌اتاقی‌ها را واداشت تا پرستار را صدا زند. پرستار آمد و قدری با جان صحبت کرد و او را آرام کرد.

چند روز بعد توانست به کمک عصا بایستد. جان را پیش روانکاو بردند. روانکاو فهمید که او خاطراتش را فروخته است. در یکی از جلسات روانکاوی، روانکاو جان را به گذشته‌ای ساختگی برد که سرشار از خوشی و خوشبختی بود. جان جزئیاتی احتمالاً واقعی را به این خاطرهٔ تلقینی اضافه کرد و باعث تعجب روانکاو شد. جان به خوبی یادش می‌آمد که برادر کوچک‌ترش چه‌قدر پرخاشگر بود؛ درست مثل یک سگ هار!

جان به خانهٔ خود بازگشته بود. عصا را کنار گذاشته بود ولی هنوز لنگان‌لنگان‌ راه می‌رفت. ترجیح داد چند روزی را در خانه بماند تا پاهایش مثل روز اول شوند. روی مبل می‌نشست و با تلویزیون به همه‌جا سفر می‌کرد؛ حتی جاهایی که با پاهای سالم هم نمی‌شد رفت. از پیشرفت‌های علمی به شدت شگفت‌زده شده بود؛ به‌ویژه فناوری‌هایی که اجازه می‌داد اطلاعات مغز یک نفر خوانده شوند و روی مغز دیگری نوشته شوند. برنامهٔ فوتبال مسی، با آن که سال‌ها از مرگش می‌گذشت، به قیمت گزافی فروخته می‌شد.

دغدغهٔ ذهنی نداشت. گردش در شهرک، دنیا و… از زبان یک شعور مصنوعی جهانی کم‌کم به فناوری‌های اطرافش عادت کرد.