کف دستش را روی بینی‌اش گذاشت تا بینی قرمزش اندکی گرم شود. باد سردی می‌آمد ولی می‌شد اندکی گرما از خورشید گرفت. کلاه بافتنی‌اش را از سر برداشت. هم‌چنان که به سمت کلبه می‌رفت نگاهی به مزرعه‌ی طلاگون انداخت. تا هنگام درو کم‌تر از یک‌ماه مانده بود.

اوقات حیاتش مثل پارسال و سال‌های پیشین می‌گذشت؛ تکراری، ملال‌آور، در تنهایی.

وارد کلبه شد. داسش را به کناری گذاشت. یک لیوان آب نیمه‌خنک نوشید و روی زمین جلوی تلویزیون لم داد و صدای آن را تا آخر زیاد کرد. کانال‌ها را پشت سر هم عوض می‌کرد. تلویزیون را پسر کوچک‌ترش پیش از ترک خانه برای او خریده بود. کتاب‌های قطور قدیمی‌اش را روی هم گذاشته و سکویی برای تلویزیون کوچکش درست کرده بود. پیرمرد تنها و ناامید بود ولی گاهی برنامه‌های تلویزیون بر او آب می‌پاشید و تن رنجور و بی‌رمق او را برای کَندن چند علف دیگر زنده می‌کرد.

گاهی نفسش را حبس می‌کرد تا از شر این همه زحمت رها شود اما هر بار شکست می‌خورد. هیچ انگیزه‌ای برای ادامه‌ی زندگی نداشت. تنها دلیل او برای کشاورزی این بود که تا زنده است گرسنه نماند. تلویزیون را خاموش کرد. پیش خود گفت: «ای کاش فرزندانم کنارم بودند.»

صدای در آمد. پیرمرد از جای خود برخاست و باتعجب به سمت در رفت و آن را که نیمه‌بسته بود باز کرد؛ کسی نیست. انگار باد بود. پیرمرد به سمت اجاق رفت و مشغول پختن گوشت شد. دود تمام کلبه را گرفته بود. صدای در در زمینه‌ای از صدای سرخ‌شدن گوشت، به سختی شنیده می‌شد و پیرمرد را عصبانی می‌کرد. به سمت در رفت ولی این‌بار با مقداری شکوفه‌ی تازه‌رسته روبه‌رو شد. غرغرکنان گفت: «این آشغال‌ها این‌جا چه می‌کنند؟» شعله‌ی زیر گوشت‌ها را خاموش کرد و تکه‌ای گوشت به دندان گرفت. جارویش را برداشت تا آن شکوفه‌ها را بروبد.

پیرمرد هم‌چنان که شکوفه‌ها را از در خانه می‌روبید، صدایی از باد شنید که می‌گفت: «زمانش فرارسیده!» اهمیتی نداد ولی باز پشت سر هم همین صدا می‌آمد. باد شدیدتر می‌شد و بوی خاک و باران می‌آمد. پیرمرد با کلافگی چشم‌هایش را بسته بود و با بی‌رحمی بر شکوفه‌ها زخمه می‌زد.

شب شد و تاریکی همه‌جا را فراگرفت. صدای خوردن قطرات باران به بام کلبه و عبور قطارهایی که از نزدیکی کلبه‌اش از آن طرف کاج‌ها می‌گذشتند، خواب را از چشم‌هایش گرفته بود ولی در نهایت از خستگی زیاد، به خواب رفت.

صبح روز بعد، آفتاب چشم‌هایش را آزار می‌داد تا بیدارش کرد. احساس سرما می‌کرد. نگاهی به خودش انداخت؛ با آن که سقف چکه نمی‌کرد، ملحفه و لباس‌هایش خیس و گِلی شده بودند. آتش روشن کرد و خود را خشک نمود. لباس خشک پوشید. داسش را برداشت و از کلبه بیرون آمد. نگاهی به اطراف کرد و تا از میان ابرها چشمش به خورشید افتاد، بر او لعنت فرستاد. چشم‌هایش چرخید و اتومبیل‌های پلیس را دید که کنار کلبه‌ی همسایه پارک شده بودند. اهمیتی نداد و به سمت مزرعه حرکت کرد. یک علف هرز دید. خم شد تا آن را بکَند. متوجه‌ی داسش شد که خونی شده است. به کلی گیج شده بود. امروز با روزهای دیگر فرق می‌کرد. اتومبیل‌های پلیس و خون روی داس چیزهای تازه‌ای بودند که به زندگی‌اش تنوع می‌بخشیدند. داسش را تمیز کرد و به کارش ادامه داد.

چند دقیقه بعد، یک افسر پلیس را دید که به سمت مزرعه‌اش می‌آمد. پشت گندم‌ها پنهان شد. افسر پلیس با صدای بلند گفت: «کسی این‌جا نیست؟» و سپس درِ کلبه را زد و چندبار سینه‌اش را صاف کرد. گمان کرد صاحب مزرعه فعلاً نیست. پس بازگشت. پیرمرد با هیجان و سرعت بیش‌تری کارش را از سر گرفت و مثل یک اسب از دهانش بخار بیرون می‌آمد.

نزدیک ظهر تصمیم گرفت سر و گوشی آب دهد و ماجرا را بفهمد. سطل‌های خالی را برداشت و در راه رودخانه، از کنار کلبه‌ی همسایه گذشت. مادری دخترش را در آغوش گرفته بود و هر دو گریه می‌کردند. مادر می‌گفت: «برادرت اگر این‌گونه نمی‌مرد، از سرطان می‌مرد. محض رضای خدا این‌قدر اشک نریز.»

سگشان تا پیرمرد را دید پارس کرد و پیرمرد را مجبور کرد از آن‌جا دور شود. پیرمرد به رودخانه رسید. قدری آب به سر و صورتش زد، سطل‌هایش را پر کرد و به خانه بازگشت.

سطل‌ها را روی سکوی کنار کلبه گذاشت و همین‌طور که درون کلبه می‌رفت تا تلویزیون ببیند، پیش خودش به حال آن پسر غبطه می‌خورد و می‌گفت: «خوش به حالش! از این دنیای لعنتی خلاص شد.»

شب شد و پلک‌هایش سنگین شد. تلویزیون را خاموش کرد و همان لحظه خوابش برد.

صبح روز بعد، خود را جلوی شومینه‌ی نیمه‌روشن یافت. هنوز احساس سرما می‌کرد. قدری چوب از بیرون کلبه آورد و آتش را افروخته‌تر کرد. تلویزیون را روشن کرد و کمی از کیک‌هایی که اغلب هنگامی که چیزی در خانه نداشت، از خانم ماشینینو می‌گرفت، خورد.

آن روز از کلبه‌اش بیرون نیامد. کیک و چای می‌خورد و تلویزیون تماشا می‌کرد. هنگام عصر، درِ کلبه زده شد. پیرمرد در را باز کرد. یک افسر پلیس بود. افسر گفت: «ببخشید، مزاحم شدم؟» پیرمرد گفت: «هرگز! فقط من و تلویزیون در خانه هستیم.» افسر گفت: «زیاد مزاحمتان نمی‌شوم. فقط بگویید شب گذشته کجا بودید؟» پیرمرد بااطمینان گفت: «شب گذشته آن‌قدر سرد بود که حتی سگ‌ها هم بیرون نمی‌آمدند. تمام شب جلوی آتش خوابیده بودم.» افسر گفت: «ولی مثل این که این حوالی گرگ‌ها زیاد شده‌اند. مواظب خودتان باشید. روز خوش!»

پیرمرد در را بست، کانال را عوض کرد و به تماشای برنامه‌ی هواشناسی پرداخت. گویی هوای آن منطقه در شُرف گرم شدن بود و باران‌های گاه و بی‌گاه رو به افول و ناپدیدی بودند.

پیرمرد به امید گزارش هواشناسی، آن شب شومینه را روشن نکرد ولی تا صبح در ملحفه‌ی خود از سرما لرزید و به سختی چند دقیقه به خواب رفت.

صبح روز بعد با صدای درب بیدار شد. پسر بزرگ‌تر پس از مدت‌ها به دیدنش آمده بود. پس از چند احوال‌پرسی سرد، پسر گفت: «شنیده‌ام که این اطراف حوادث ناگواری رخ داده است. به شما آسیبی نرسیده است؟» پیرمرد هم‌چنان که کانال‌های تلویزیون را به دنبال یک برنامه‌ی قابل تماشا سیر می‌کرد، گفت: «چیز مهمی نبوده است. یک نفر که قرار بود از سرطان بمیرد، حالا چند روز زودتر خلاص شده است.» پسر گفت: «مثل این که برایت مهم نیست. هیچ چیز برایت مهم نبوده.» پدر پیر به انگشتان پای خود اشاره کرد و گفت: «زخم‌های دیابت را می‌بینی؟ انگشتانم فقط مایه‌ی عذابم هستند. تو تا حالا درد کشیده‌ای؟» پسر گفت: «می‌دانم که راحت شدن از درد، بد نیست ولی این دلیل نمی‌شود که آرزوی مرگ کنی و از مرگ دیگران خوش‌حال باشی. می‌خواهی تو را متهم کنند؟!» پیرمرد گفت: «چه فرصتی از این بهتر؟! گیوتین یک مرگ راحت و بی‌دردسر است!»

پسر که بی‌تفاوتی او را دید، بدون خداحافظی، او را به حال خود رها کرد.

پیرمرد که اعصاب نامتعادلش در رعشه‌ی دستانش پدیدار شد، بی‌دلیل، پشت سر هم و به سرعت کانال‌ها را عوض می‌کرد تا در نهایت تلویزیون را خاموش کرد و کنترلش را به طرفی پرتاب کرد.

تفنگ جنگی‌اش را برداشت و از خانه بیرون زد. چند گنجشک باد کرده از سرما روی زمین تازه سبزشده نشسته بودند. با دیدن پیرمرد پرواز کردند و روی سیم خط تلفن نشستند. تفنگ را از دوران جنگ به یادگار نگه‌داشته بود و یک عتیقه‌ی واقعی بود. به سختی آماده‌اش کرد و اولین جنبنده‌ی روی درخت کاج برف‌گرفته را که از قضا کلاغی بزرگ بود، نشانه رفت و شلیک کرد. آن بخش از درخت تکانی خورد و برف‌هایش ریخت. کلاغ پرهای بزرگ سیاهش را بازکرد و قارقاری از سر خستگی و کهولت سن کرد و رفت. امکان نداشت با آن عصبانیتی که بر او چیره شده بود، به هدف بخورد. باز تفنگ را آماده کرد. شوهرِ زنِ سابقش را در خیال خود هدف می‌گرفت و به طرف گنجشک‌های کوچک شلیک می‌کرد. تیرها به هدف نمی‌خوردند ولی قلب پیرمرد تیرباران می‌شد.

پسرکی با هیزم‌های سنگین‌تر از خودش از آن حوالی رد می‌شد. تا پیرمرد را دید، راه خود را کج کرد. پیرمرد صدایش زد ولی پاسخی نشنید. در راهِ پسرک قرار گرفت و پسرک دوباره مجبور شد راهش را کج کند. هم‌چنان که پسرک دور می‌شد، پیرمرد تفنگش را پر کرد و هیزم‌ها را نشانه گرفت. از قضا این بار گلوله به هدف خورد، پسرک را از پا درآورد و همراه هیزم‌ها سرنگون کرد. چند دقیقه خشکش زده بود. تفنگ را روی زمین رها کرد و به سمت شکار بی‌چاره رفت. بدن پسرک غرق خون بود. گلوله برایش بسیار بزرگ بود. پیش خود گفت: «پسرک بی‌چاره! اکنون می‌تواند برای همیشه استراحت کند.» هیزم‌ها را کوله کرد و به همراه تفنگ به کلبه برد. از آن‌جا بیلش را برداشت و به سمت جسد پسرک رفت. همان‌جا چاله‌ی کوچکی کند. با آن که جسد کوچک بود، مجبور شد چندبار جسد را تا بزند. از این دست صحنه‌ها کم در جنگ ندیده بود. نفس عمیقی کشید و بیلش را بر دوشش گذاشت و به سمت کلبه رفت. هیزم‌های مجانی را برای شب در شومینه گذاشت. دنبال کنترل تلویزیون گشت تا پیدایش کرد. تلویزیون را روشن کرد و خود را به بی‌خیالی زد. شبکه‌ی هفت مسابقه‌ی اطلاعات عمومی پخش می‌کرد. پیرمرد عاشق آن مسابقه بود. صدای تلویزیون را زیاد کرد. به آشپزخانه رفت تا چیزی بیاورد ولی چیزی جز یک یخچال خالی و اجاق کثیف با ظرف‌های نشسته‌ی روی آن نیافت. حتی سطل‌های آب هم خالی بودند. صدای مجری و تشویق تماشاچیان بلند شد و پیرمرد را از آشپزخانه به سمت خود کشاند. پرسش مجری هنوز روی تلویزیون نمایش داده می‌شد. پیرمرد داد زد تا صدایش از تلویزیون بلندتر باشد: «پاسخ این پرسش را یک کودک هم می‌دانست. احمق‌ها!» تا پایان برنامه پیرمرد آن‌قدر بالا و پایین پرید و فریاد زد که شور و نشاط جوانی‌اش بار دیگر بازگشت و او را واداشت به یاد دوران جوانی بار دیگر به شکار برود و دلی از عزا دربیاورد. تفنگ را برداشت و از کلبه خارج شد. آن همه سر و صدا که در کلبه بود با بیرون رفتن از آن‌جا به یک‌باره فرونشست و اندکی بعد با صدای همان کلاغ بزرگ که مایه‌ی بدشانسی‌اش در صبح آن روز بود، جایگزین شد. فهمید که در این نزدیکی چیز دندان‌گیری پیدا نمی‌شود. پس به سمت رودخانه به راه افتاد. هر چه به رودخانه نزدیک‌تر می‌شد، صدای آرامش‌بخش آن بیش‌تر شنیده می‌شد. نشست و از رودخانه قدری آب نوشید و راهش را به سمت دره‌ی کوچک و تازه از خواب بیدار شده‌ی روبه‌رو ادامه داد. چشم چرخاند ولی جز چند گنجشک چیزی ندید. کم‌کم به آن طرف دره می‌رسید. ناگهان چشمش به گوزنی افتاد که در حاشیهٔ دره ایستاده بود. نشانه گرفت و شلیک کرد. گوزن زخمی شد و به سختی فرار می‌کرد. پیرمرد دوباره تفنگش را آماده کرد و گوزن را خلاص کرد. فریادی از سر خوشی زد و به سمت گوزن دوید. لاشه را برداشت و به کلبه بازگشت. هیزم‌های خونین شومینه را آتش زد. گوزن را به قلاب قدیمی که از سقف آویزان بود گیرانداخت و قصابی کرد. جگرش را روی توری گذاشت و روی آتش گرفت تا کباب شود. دوان‌دوان تشت آشغال‌های گوزن را بیرون برد و پای درخت‌های کاج جوان ریخت. مگر می‌شود پیرمرد در خانه باشد و تلویزیون خاموش باشد؟ با همان دست‌های کثیف کنترل را به دست گرفت و هم‌چنان که جگرها را می‌بلعید، کانال عوض می‌کرد.

هوا تاریک شده بود. صدای تلویزیون آن‌قدر بلند بود که صدای زوزهٔ گرگ‌ها را می‌خورد. پس از مدتی چشم‌های پیرمرد شروع به سوزش و درد کردند. به ناچار تلویزیون را خاموش کرد. هم‌چنان که سردرد گرفته بود رخت‌خوابش را کنار شومینهٔ نیمه‌روشن انداخت و خواب رفت. آن شب خواب می‌دید که خودش با چاقو اعضای بدنش را تکه‌تکه می‌کند.

صبح که بیدار شد، سنگینی و بی‌حسی‌ای در بدنش حس می‌کرد. لاشهٔ گوزن هم‌چنان آویزان بود و بوی بدی میان خانه می‌آمد. لاشه را پایین آورد و آن‌قدر تا زد و فشار داد تا در یخچال جا شود. به دنبال چیزی برای صبحانه دوباره در یخچال را باز کرد ولی غیر از آن لاشهٔ گوزن چیزی ندید. درب یخچال را به سختی بست و با داسش از خانه بیرون زد. گنجشک‌ها روی کاج‌ها سر و صدا می‌کردند و کلاغ پیر از دوردست‌ها می‌آمد. پیرمرد خود را به خط راه‌آهن رساند و آن را گرفت تا به نزدیک‌ترین ایستگاه قطار رسید. برخلاف خودش که پوست و استخوان بود، مأمور ایستگاه، سولومون، پیرمرد گرد و چاقی بود و پنگوئن‌وار راه می‌رفت. بیش‌تر اوقات روی نیمکت جلوی اتاقش لم می‌داد و روزنامه‌های روز پیش را می‌خواند. چند روز بود که او را زیر نظر داشتم. پیرمرد کنار سولومون نشست و من نیز کنارشان نشسته بودم! آن‌ها تا ظهر از خاطرات جنگ و خانواده‌هایشان صحبت کردند. سولومون از یکی از نوه‌هایش تعریف می‌کرد که اکنون سیاستمداری سرشناس در لندن شده است. پیرمرد هم اغلب از بچه‌ها و نوه‌های مزاحم بدگویی می‌کرد.

پیرمرد قدری برخاست تا خستگی در کند. سولومون از این فرصت استفاده کرد تا تمام نیمکت را بگیرد و چرت ظهرش را بزند. پیرمرد احساس ضعف می‌کرد. با به خواب رفتن سولومون فرصت را غنیمت شمرد و مثل همیشه به آرامی وارد اتاق سولومون شد. در یخچالی کوچک را باز کرد. برخلاف اندازهٔ یخچال، درون آن درخور سولومون بود. از انواع سس‌ها گرفته تا سوسیس، همبرگر و مرغ‌های سوخاری بسته‌بندی‌شده در آن پیدا می‌شد. از هرکدام چندتایشان را می‌شد برداشت بدون آن که سولومون متوجه شود. پیرمرد به خود آمد و چند سس، چند بسته مرغ سوخاری و یک نوشابهٔ بزرگ برداشت. به آرامی از اتاق بیرون رفت و در امتداد خط‌آهن به سوی کلبه‌اش به راه افتاد. در راه از فرط گرسنگی یک بسته مرغ سوخاری باز کرد، یک سس روی آن خالی کرد و خورد.

وارد کلبه شد. به آشپزخانه رفت و غنایم را کنار لاشهٔ گوزن در یخچال جا داد. تمام فکرش این بود که شب فرارسد، دوباره گرسنه شود و پای سریال مورد علاقه‌اش مرغ سوخاری با سس بخورد. برای این که زمان برایش سریع‌تر بگذرد، بالش صدساله‌اش را آورد و وسط کلبه خوابید.

پیرمرد که بیدار شد، هوا تاریک شده بود. تلویزیون را روشن کرد و به آشپزخانه رفت تا سور و سات عیش و نوش را بیاورد. بالشش را پشتش گذاشت، کنترل به دست گرفت و کانالی که سریال پخش می‌کرد زد. بستهٔ مرغ سوخاری را باز کرد. همهٔ سس‌ها را آورده بود. روی همه‌شان را خواند تا ببیند کدام طعم اکنون به مزاجش سازگار است. در نهایت، سس گوجهٔ تند را انتخاب کرد و مرغ را در آن غرق کرد. مقداری خورد و سریال دید. چشمش به نوشابه افتاد. بازش کرد. هر لقمه که می‌خورد، مقدار بسیار اندکی نوشابه می‌خورد که مبادا به خاطر نوشابه سیر شود.

غذایش تمام شد ولی سریال ادامه داشت. در نوشابه را در حالی که مقدار زیادی از آن مانده بود بست. ظرف‌ها را جمع کرد و در ظرفشویی تل‌انبار کرد. به سریال بازگشت و آن را به سرانجام رساند. بی‌هدف کانال‌ها را عوض کرد تا در نهایت آن را خاموش کرد و ملحفه‌اش را آورد و همان‌جا روی بالش خوابید.

صبح نه‌خیلی‌زود پرتوهای خورشید بخشی از کلبه را روشن کرده بودند. آواز صبح‌گاهی گنجشک‌ها پیرمرد را از خواب بیدار کرد. برای من شب پرکاری بود. در شهر جان چند نفر را می‌بایست بگیرم. نگاهی به پیرمرد کردم. انگار به این سادگی‌ها نمی‌خواست بمیرد. پیرمرد اندکی دل‌درد داشت ولی خوش‌حال و سرحال بود. هنگام صبحانه بود و طعم غذای دیشب که هنوز زیر زبانش بود، دهانش را آب انداخت. یخچال را باز کرد. لاشهٔ گوزن سنگینی می‌کرد و جای زیادی گرفته بود. کله‌اش را شکافت و مغز و زبان را برداشت و صبحانهٔ مفصلی خورد. باقی لاشه را با خود برداشت تا از شرّش خلاص شود. به طرف مزرعهٔ همسایهٔ عزادار رفت. سگ را خواب‌آلود پیدا کرد و لاشه را جلویش انداخت و خواست که به کلبه بازگردد ولی به طرف سگ بازگشت و بخش کوچکی از لاشه را برای سگ گذاشت و بقیه‌اش را با خود برد. لاشه را بیرون کلبه گذاشت و خود داخل کلبه شد. داسش را برداشت و به سمت مزرعه‌اش رفت. در میان گندم‌ها به دنبال علف‌های هرز می‌گشت تا ظهر شد و دوان‌دوان خود را به کلبه رساند تا مرغ‌های باقی‌مانده را بخورد. نگاهی به مرغ‌ها کرد. به نظر می‌رسید که غیر از امروز ظهر، تنها برای یک وعدهٔ دیگر مرغ سوخاری دارد. نیمی از نوشابهٔ درون بطری را خورد. آخرین شام خوشمزه را درون یخچال گذاشت و از کلبه بیرون آمد تا ناهار سگ همسایه را بدهد. گوشت تقریباً گندیدهٔ گوزن را به سگ داد و خود به رودخانه رفت تا روی چمن‌های کنار آن چرتی بزند. هوایی بسیار عالی در این موقع از سال کنار رودخانه بود. شاداب برخاست و به سمت کلبه روانه شد. در راه، سگ را دید که گوشت را با این که بوی نامطبوعی می‌داد خورده بود و جایی نزدیک طویلهٔ گوسفندها ولو شده بود.

صبح روز بعد، هنگامی که دیگر چیزی برای خوردن نداشت، آخرین بخش لاشه را برداشت و به طرف سگ رفت. آن را جلویش انداخت و از این فرصت برای وارد شدن به کلبهٔ همسایه استفاده کرد. خانهٔ مرتب و تمیزی نسبت به کلبهٔ به‌هم‌ریز پیرمرد بود. روحیهٔ ماجراجویی عجیبی پیدا کرده بود. آرام و بااحتیاط جلو رفت تا به آشپزخانه رسید. خیلی آرام در یخچال را باز کرد. در آن لحظه بهشت پیرمرد همین یخچالِ هم‌قد خودش بود. همبرگر، دوغ، تخم‌مرغ، سس گوجه، برنج پخته‌شده و خلاصه هر چیزی که آرزو داشت، در آن بود. تا جایی که می‌توانست دست‌های لرزانش را پر کرد. از آشپزخانه که به سمت در خروجی می‌رفت، با بدشانسی یک تخم‌مرغ از روی بقیهٔ تخم‌مرغ‌ها غلتید و در آن سکوت صبحگاهی به کف راهرو خورد و شکست. زمان را از دست نداد و فوراً بیرون رفت. سگ به استخوان‌ها رسیده بود و داشت آخرین تکه‌های گوشت را از آن‌ها جدا می‌کرد و می‌خورد.

در راه بازگشت، کار خود را این‌گونه توجیه می‌کرد: «این‌ها سهم آن پسرِ مرده هستند و من نیز یک پیرمرد بی‌چاره‌ام. آن‌ها این مقدار از خوراکی‌ها را دیگر نیاز ندارند. این‌ها مال من هستند!»

غنیمت‌ها را در یخچال گذاشت و مثل همیشه به سمت تلویزیون رفت. اما مثل این که برق نبود. چند ناسزا گفت. همان‌جا رو زمین دراز کشید و به سقف خیره شد. در سکوتی که به لطف نبود برق ایجاد شده بود، می‌شد صدای گنجشک‌ها را شنید. پیش خود گفت: «آخر گنجشک‌ها چه‌گونه تمام عمر خود بدون تلویزیون زندگی می‌کنند؟»

اندکی بعد، صدای قطار به گوش رسید. ذهن پیرمرد جرقه‌ای زد! با خود گفت: «حتماً در رستوران قطار چیزهای خوشمزه‌ای پیدا می‌شود!»

بهترین لباس‌هایش را پوشید، اسلحه‌اش را در چمدانی قدیمی گذاشت و به سمت ایستگاه سولومون حرکت کرد.

آن ایستگاه یک ایستگاه بین راهی بود و آن موقع بلیط‌ها بررسی نمی‌شدند. پس به دور از چشم مأمورهای قطار سوار شد. روی یک صندلی کنار یک پسربچه نشست. پس از جنگ، این بزرگ‌ترین ماجراجویی او دور از خانه بود.

چند دقیقه بعد قطار به راه افتاد. اوضاع را بررسی کرد. یک مأمور در واگن بعدی بود. پیرمرد برخاست و به واگن مقابل رفت. آن‌قدر رفت تا رستوران را پیدا کرد. سر یک میز نشست و اطراف را نگاه کرد. یک زوج میان‌سال و چند نفر دیگر در حال خوردن صبحانه بودند. پیش‌خدمت سر میز آمد و گفت: «تخم‌مرغ یا قهوه؟» پیرمرد جا خورد و گفت: «یک لیوان شیر لطفاً.» پیش‌خدمت رفت تا شیر بیاورد. پیرمرد فهمید که آن‌ها می‌خواهند خوراکی‌های خوشمزه را به مسئولین قطار بدهند و به مسافرها فقط تخم‌مرغ بدهند!

پس دست به کار شد. چمدانش را برداشت و پشت سر پیش‌خدمت به سمت آشپزخانه به راه افتاد. وارد شد. مثل این که آن موقع، کارکنان آشپزخانه چندان کاری نداشتند. دور هم جمع شده بودند و کیک و قهوه می‌خوردند. ورود پیرمرد برخی‌ها را متوجه خود ساخت. یک مرد قدبلند با ابروانی در هم گره خورده به سمت پیرمرد آمد و در حالی که به بیرون هدایتش می‌کرد، گفت: «برو بیرون آقا! این‌جا آشپزخانه است.» پیرمرد نتوانست چیزی بگوید و با هل‌های آشپز بیرون رفت. یک خانم در حالی که آشپزخانه را جارو می‌کرد، در را بست و دوباره به نظافت مشغول شد. پیرمرد به میزش بازگشت. پیش خود نقشه کشید. پیش‌خدمت برای پیرمرد قهوه آورد. پیرمرد با آن که از قهوه بدش نمی‌آمد گفت: «من شیر خواستم. من قهوه نمی‌خواهم!» پیش‌خدمت گفت: «شیر نداریم. همین که هست!» پیرمرد با اکراه قهوه را قبول کرد.

پیش‌خدمت سر میز کناری رفت تا سفارش بگیرد. مرد اتوکشیده و نسبتاً چاقی بود. پیش‌خدمت با تعظیم و احترام فراوان گفت: «چه میل دارید قربان؟» مرد گفت: «آ! یک چیزی بیاور که بشود این موقع صبح خورد.» پیش‌خدمت گفت: «عسل، کره، کیک، شیر و نان مخصوص خوب است؟» مرد سری به نشانهٔ تأیید تکان داد. پیش‌خدمت داشت به آشپزخانه می‌رفت که پیرمرد صدایش زد. پیرمرد گفت: «مگر در قطار گاو نگه‌داری می‌کنید؟ همین چند لحظه پیش که شیر نداشتید. گاوها شیر صبحانه داده‌اند؟!» پیش‌خدمت سرش را نزدیک پیرمرد کرد و به آرامی گفت: «ایشان رئیس راه‌آهن لندن هستند.» و به آشپزخانه رفت. رئیس مشغول خواندن روزنامه شد. پیرمرد قدری فکر کرد. قهوهٔ ولرم را با دستانی لرزان و ذهنی ناآرام خورد. چمدانش را باز کرد. اسلحه‌اش را برداشت و از پشت روی گردن رئیس گذاشت. تا رئیس خواست چیزی بگوید، پیرمرد گفت: «زود دست‌هایت را بالا ببر و برخیز.» رئیس روزنامه را روی میز گذاشت و دست‌هایش را بالا برد. پیرمرد گفت: «زود باش بلند شو!» به ناچار برخاست. گردنش را چرخاند تا پیرمرد را ببیند. پیرمرد با فشار لولهٔ اسلحه به گردن رئیس، او را از این کار منع کرد. پیرمرد گفت: «راه بیوفت!» چند لحظه بعد، مأموران قطار متوجه شدند و تلاش می‌کردند تا پیرمرد را منصرف کنند. پیرمرد با آن که نحیف بود ولی گردن رئیس را با دست چپ گرفته بود و با دست راست لولهٔ اسلحه را به کمر رئیس چسبانده بود. پیرمرد گفت: «اگر این مرد را زنده می‌خواهید، دستوراتم را اجرا کنید.» یکی از مأمورها گفت: «آرام باش. تو چه می‌خواهی؟» پیرمرد گفت: «این واگن چه‌قدر با واگن آخر فاصله دارد؟» رئیس با صدایی خفه گفت: «این یکی مانده به آخری است.»

پیرمرد فریاد زد: «همه بیرون! بروید به واگن‌های خودتان.» هیاهویی به پا شده بود. مسافران همگی در حال فرار از واگن رستوران بودند. یک پسر خیلی چاق داشت مقداری از صبحانه‌اش را با خود می‌برد تا بقیه‌اش را در واگن خود بخورد. پیرمرد فوراً اسلحه‌اش را به سمتش گرفت و ماشه را چکاند. ولی مثل این که یادش رفته بود اسلحه را مسلح کند. به روی خود نیاورد و دوباره اسلحه را به کمر رئیس چسباند.

مسافران تقریباً رستوران را ترک کرده بودند. پیرمرد رو به یکی از مأموران کرد و گفت: «زود باش این واگن را از واگن‌های دیگر جدا کن.» مأمور گفت: «این‌طوری واگن آخر هم جدا می‌شود. ترمز واگن آخر برای توقفی ایمن ضروری است.» پیرمرد گفت: «پس من این مرد را می‌کشم!» مأمور گفت: «آرام باش. هر چه تو بخواهی.» در حالی که یکی از مأمورها در حال صحبت با پیرمرد بود و او را آرام می‌کرد، مأمور دیگری از پشت سر به پیرمرد نزدیک می‌شد تا در نهایت اسلحه را از پیرمرد گرفت.

به پیرمرد دستبند زدند و او را به همراه یکی از مأمورها به واگن دیگری فرستادند تا قطار به شهر برسد. پیرمرد سرخ شده بود و قلبش به شدت می‌زد. مأمور گفت: «چرا چنین کاری کردی؟ عقلت را از دست داده‌ای؟» اندکی بعد که حال پیرمرد جا آمد گفت: «من یک پیرمرد بی‌چاره هستم که چند روز است چیزی نخورده‌ام. ملکه اصلاً به فکر ما نیست.»

+آن روز تمام رگ‌های بدنش را برای دلیلی برای مرگ گشتم و در نهایت رگی در قلبش کار او را تمام کرد. یادداشت قطاری آن طرف درخت‌ها حرکت می‌کند و به‌وسیله‌ی یک پل از رودخانه رد می‌شود. قطع چند درخت کاج قدیمی خشک‌شده برای تهیه‌ی هیزم چند شب بعد آگاهانه از کارش لذت می‌برد تا دیگران را از شر زندگی خلاص کند. یک نفر را روی ریل قطار می‌بندد. در آخر به اعدام با گیوتین محکوم می‌شود. در این لحظه من (عزرائیل) پس از جدا شدن سرش از بدن، روحش را برداشتم و بردم به ناکجاآباد {تغییر زاویه دید از سوم شخص نامعین به اول شخص} اکنون که این نوشته را می‌خوانید، شاید من دارم شما را معاینه می‌کنم و زمان‌هایی را که تلویزیون نگاه کردید یا غذای ناسالم خوردید از عمرتان کم می‌کنم. اثرات مخرب تلویزیون و صدای قطار (به‌عنوان یک فناوری مدرن) بر روان انسان تقویت روحیهٔ کشتن در مخاطب. با قهرمان جلوه‌دادن عزرائیل!! :دی