معلم ریاضیات از بالای عینکش به فهرست نمرات نگاه می‌کند و آن‌ها را می‌خواند : « ۳۲ ، ۶۸ ، ۵۱ ، ۸۳ ، ۹۱ ، ۵۹ ، ۲۷ و مثل همیشه پرُوا نمره‌ی کامل ۱۰۰ ! »

خانم دلیکاتا اندام‌های ظریف و حرکاتی چابک داشت . مثل این که به کلی گیج شده بود ؛ همین‌طور که باعجله داشت وسایلش را جمع می‌کرد ، گفت : « بچه‌ها باید یاد بگیریم هر چه‌قدر هم که باهوش هستیم ، لازم نیست به هر قیمتی نمره‌ی کامل بگیریم ؛ حتی من هم که معلمتان هستم نمی‌توانم . [ صدای زنگ ] بچه‌ها تقلب اصلاً درست نیست ! موفق باشید . » پروا از کلاس بیرون رفت و از پنجره‌ی بزرگ راهروی کلاس‌ها محو تماشای دانش‌آموزانی شد که داشتند بسکتبال بازی می‌کردند . ناگهان کسی از پشت ، چشمانش را گرفت .

_ « هو کرِدِما تو هستی ؟ »

ولی انگار دستانی ظریف‌تر است .

_ « تو چه‌طور نمره‌ی کامل گرفتی ؟ من شبانه‌روز برای این امتحان تمرین کردم با این حال ۹۱ شدم . تو چه‌طور … تو چه‌طور ۱۰۰ گرفتی ؟ »

_ « تو باید اینتلجنتا باشی ، درسته ؟ »

دستانش را برداشت ، پروا برگشت و او را نگاه کرد ؛ موهای بلَند مشکی با یک صورت و قد و قواره‌ی معمولی ؛ تنها چیزی که توجه را کمی جلب می‌کرد چشم‌های کشیده‌اش بود ؛ انگار یکی از والدینش چینی است .

پروا سلام کرد . اینتلجنتا شروع کرد به حرف زدن . انگار خیلی صبر کرده بود ، حالا صبرش سرریز شده و هر چه که به زبانش می‌آمد می‌گفت . پروا به اطراف نگاه می‌کند و می‌گوید : « آرام باش ، نمی‌دانم چرا ! مگر تقصیر من است ؟ » ولی اینتلجنتا توجهی نمی‌کند و همین‌طور حرف می‌زند : « من حتی چندتا از پرسش‌های دشوارش را از خانم دلیکاتا گرفته بودم . این غیرممکن است … . » هر کس که در راه‌رو بود ، آن‌ها را نگاه می‌کرد . همین‌طور با خشم و تندی حرف می‌زد . کم‌کم می‌خواست ناسزا بگوید ، جلوی خودش را گرفت ولی نتوانست از هل دادن پروا صرف‌نظر کند . مبهوت از کار خود ایستاد و پروا را با نگرانی نگاه کرد ؛ پروا به چهارپایه‌ی نسبتاً بلندی که نزدیک پنجره بود خورد ، چهارپایه به یکی از شیشه‌های پنجره برخورد کرد و شیشه شکست . طولی نکشید که ناگهان با صدایی بلند ، یک هلیکوپتر به پشت پنجره آمد ؛ یک تیر به سمت اینتلجنتا شلیک شد و تیر به بازوی او خورد . هنگامی که پروا به سمت او آمد ، هلیکوپتر از آن جا رفته بود . صدای هلیکوپتر هنوز در گوش همه بود ؛ همه برای چند لحظه بی‌صدا و بی‌حرکت مانده بودند . پروا فریاد زد : « یک آمبولانس خبر کنید ! »

پروا تا صبح در اتاق خود ماند و به اتفاق عجیب آن روز فکر می‌کرد . نزدیک صبح بود ؛ صدای خروس همسایه توجه او را به خود و سپس به ساعت جلب کرد . ۲ ساعت تا شروع مدرسه مانده بود . چند هفته پیش هنگامی که داشت کتاب‌های پدرش را ورق می‌زد ، یک یادداشت دیده بود . آن را از روی میز برداشت و دقایقی به جدول دست‌نویس روی آن خیره شد ؛ ستون‌ها و ردیف‌های‌ش را شمرد ؛ یک جدول با ۲ ردیف و ۱۶ ستون که او را به یاد کلیدهای بی‌لامپ گوشه‌ی اتاق می‌انداخت . بعضی خانه‌ها هاشور خورده بود . پروا به سمت کلیدها رفت و یک به یک آن‌ها را مطابق جدول روشن کرد . پس از چند لحظه با یک صدای ناآشنا ، سمت چپش قسمتی از کف اتاق مثل یک دریچه باز شد و از آن حفره ، نور آبی روشنی روی سقف اتاق نسبتاً تاریکش افتاد . چند لحظه‌ای با شگفتی ایستاد ؛ سپس به طرف حفره‌ی نورانی جذب شد . مثل این که زیر اتاقش یک زیرزمین داشت که تازه آن را پیدا کرده بود . بااحتیاط پایین را نگاه می‌کرد ؛ یک نردبان به سمت پایین دید . بی‌درنگ شروع به پایین رفتن از نردبان کرد . هم‌چنان که پایین می‌رفت ، نور بیش‌تری بر چشمان خسته‌ی او می‌افتاد . اطراف را نگاه کرد ؛ شروع به راه رفتن کرد . هر چه بیش‌تر پیش می‌رفت ، بزرگی آن را بیش‌تر می‌فهمید ؛ انگار فقط زیر اتاق پروا و یا خانه‌ی آن‌ها نبود ؛ هر چه می‌رفت به انتها نمی‌رسید . از درهای زیادی عبور کرد . میزهای طویل زیادی دید . حدس می‌زد که این جا باید یک آزمایشگاه زیست‌شناسی باشد . موش‌ها فسیل شده بودند ؛ بوی غریبی به مشام می‌رسید ؛ بویی شبیه بوی مردار و به سنگینی سردخانه‌ای متروک . سقف آن جا را نگاه کرد و دریچه‌هایی مشابه آن‌چه کف اتاق خود بود دید . یک ساعت عقربه‌ای معمولی روی یکی از دیوارها دید ؛ پس از چند ثانیه مکث ، یادش آمد که وقت مدرسه رفتن به زودی فرا می‌رسد .

به سرعت شروع به دویدن کرد ؛ در نهایت به سختی راه را به سوی اتاقش پیدا کرد ؛ از نردبان بالا رفت و دریچه را بست . در همان لحظه صدای پای کسی را شنید که به سمت اتاقش می‌آمد . پس از چند ثانیه صدای مادرش را شنید که گفت : « دوا دیرت شد ؛ پس چرا نمی‌آیی ؟ » مادرش همیشه او را دوا صدا می‌کرد . پروا خیلی طبیعی گفت : « الآن می‌آیم ، مادر ! » و لباس‌های مدرسه‌اش را پوشید و از اتاق بیرون آمد . یک لقمه از صبحانه خورد و هم‌چنان که صدای بوق اتوبوس می‌آمد ، از خانه بیرون رفت و سوار ا توبوس مدرسه شد .

آقای فُرتا ، راننده‌ی اتوبوس ، مرد چاق و خوش‌حالی بود و لباس قرمز می‌پوشید . پروا مثل همیشه به او سلام کرد و به تنهایی روی یک صندلی نشست . اتوبوس حرکت کرد تا به مدرسه رسیدند .

ساعت ۸ بود . یک تعمیرکار در حال ترک کردن راه‌رو بود ؛ انگار پنجره‌ای را که روز قبل به آن وضع دچار شده بود تعمیر کرده است . پروا و بقیه‌ی هم‌کلاسی‌های او سر کلاس و منتظر معلم بودند . خانم دلیکاتا وارد کلاس شد و باز هم ریاضیات ! پروا به طور کلی مدرسه را کسالت‌بار می‌دانست . چیزی روی کاغذ نمی‌نوشت ؛ فقط در ذهن‌ش یادداشت می‌کرد و همان جا پرسش‌ها را حل می‌نمود . خانم دلیکاتا حضورغیاب کرد و آن زمان بود که پروا متوجه غیبت اینتلجنتا شد .

زنگ تفریح بود و پروا از پله‌ها پایین می‌رفت تا کمی در حیاط قدم بزند و هوا بخورد . در کلاس کمی احساس نفس‌تنگی داشت و از پله‌ها که پایین می‌رفت ، پوست تنَش به خارش افتاد ؛ در ابتدا قسمتی کوچک و سپس تمام پوستش به خارش افتاد . به حیاط رسید ؛ پیراهن‌ش را بالا گرفت ؛ تمام پوست‌ش قرمز و گرم شده بود . کمی به جنب‌وجوش افتاد و برگشت تا از پله‌ها بالا رود . به سرعت خود را به کلاس رساند . تنها بلانکا آن‌جا بود و برای خودش کتاب‌هایش را ورق می‌زد . پروا کمی در کلاس ماند ولی از شدت خارش ، تاب نیاورد . به طرف اتاق مربی بهداشت رفت ؛ در باز بود و مربی بهداشت پشت رایانه بود و از روی آن چیزی یادداشت می‌کرد . پروا مشکلش را گفت . مربی بهداشت همان‌طور که به نمایشگر خیره شده بود ، گفت : « حساسیت است ، حساسیت ! در این فصل کاملاً طبیعی است . اگر بخواهی می‌توانی با والدینت تماس بگیری و به خانه بروی . »

زنگ خورد و پروا به کلاس رفت . روی صندلی نشسته بود و همین‌طور گرم‌تر و گرم‌‌تر می‌شد . زنگ آخر احساس برق‌گرفتگی خفیفی هم در تمام سطح بدن داشت . در هر صورت مدرسه تعطیل شد و پروا به خانه رفت .

پیش از هر چیز دوش گرفت ؛ خنک‌تر شد و خارش هم کم شده بود . خیلی گرسنه بود . کسی در خانه نبود . به آشپزخانه رفت و کمی از غذای ظهر خورد . به اتاق‌ش رفت و از شدت خستگی خوابید .

از خواب که بیدار شد ، یاد اتفاق اول صبح افتاد . دریچه را باز کرد و پایین رفت . اطراف را نگاه کرد ؛ به نظر شلخته‌تر از دیشب می‌آمد . همین‌طور که در ساختمان این طرف و آن طرف می‌رفت ، به اتاقی رسید که عکس مادرش بر دیوار آن بود . در کنار عکس ، یک مدرک دکترا با عکس یک مرد ناآشنا به چشم می‌خورد . نگاه‌اش را پایین آورد و عکس‌های زیادی را از خودش روی میز دید . عکس‌ها پخش و پلا بودند ؛ در واقع همه چیز آن جا به هم ریخته بود ، به ویژه این اتاق که چیزهایی آشنا داشت . پروا هرگز پدر خود را ندیده بود و به این دلیل فکر کرد که آن مدرک دکترا باید مربوط به پدرش باشد . تلفن‌همراه‌‌اش را از جیب درآورد و عکس آن مرد را ثبت کرد . در آن اتاق ، کتاب‌ها و یادداشت‌ها همه جا بودند . آن‌هایی را که روی میز بودند برداشت و از زیرزمین بیرون آمد .

کتاب‌های پدرش را با کنجکاوی می‌گشت تا به یک نقطه‌ی روشن در این همه ابهام برسد . بیش‌تر کتاب‌ها درباره‌ی زیست‌شناسی بود به ویژه ژنتیک و آناتومی . هنگامی که یادداشت‌ها را بررسی می‌کرد ، یکی از آن‌ها در بین آن همه ، خودنمایی می‌کرد ؛ یک کاغذ نسبتاً بزرگ ، چروکیده و کمی خون‌آلود : « ۲۱ اکتبر ۲۰۰۵ ؛ ساعت ۱۰:۳۰ صبح ؛ متأسفانه ما پروا اونوا را از دست دادیم . در آخرین لحظات ، او فقط یک مغز بود . دیگر کاری از دست ما بر نمی‌آمد . ۳ سال اخیر چنین لحظات دل‌خراشی را پیش‌بینی می‌کردیم . به یقین این آخرینش نخواهد بود ؛ ما یک سال است که روی پروا دوا کار می‌کنیم . » پروا واقعاً گیج شده بود و انتظار این‌قدر پیچیدگی را نداشت و همین‌طور به خواندن یادداشت‌ها ادامه می‌داد : « ۱۴ می ۲۰۰۷ ؛ ساعت ۵:۴۰ عصر ؛ هنوز ۳۰ روز دیگر تا زایمان باقی است ولی استرس شدیدی داریم . تمام محاسبات زمانی را کرده‌ایم و امیدواریم لااقل تا ۲۵ سالگی زنده بماند . » پروا تعداد فراوانی از نوشته‌ها را خواند و برخی حقایق برایش آشکار شد ؛ دانست که او نیز مانند برادرش ، پروا اونوا ، یک نمونه‌ی آزمایشگاهی است که ژن‌هایی تغییریافته دارد . عکس‌های روی میز هم در واقع مربوط به برادرش است . پدرش ، فلیچا ، همکاران زیادی داشته است و آن‌ها زیر فشار دولت بودند . پروا به آشپزخانه رفت تا مقداری آب بنوشد . آب خنک بود ولی در دستان پروا داغ شد ؛ به حدی که از لیوان ، بخار بیرون می‌آمد . تا لب به لیوان زد ، لبش سوخت و از نوشیدن آن لیوان آب صرف نظر کرد . آب از یخچال می‌آمد ؛ یخچال سرد بود . بار دیگر از یخچال آب و یخ ریخت ولی باز هم در دستانش داغ شد و نتوانست آب بنوشد .

در همین حین ، زنگ خانه به صدا در آمد ؛ پروا در را باز کرد و مادرش را در حالی که روزنامه‌ای در دست داشت دید . مادرش زودتر از همیشه از محل کارش برگشته بود . مادر کیفش را روی مبل گذاشت و از پروا درباره‌ی اتفاقی که دیروز در مدرسه افتاده بود پرسید ؛ پروا هر آن‌چه روی داده بود شرح داد و از دلیلش اظهار بی‌اطلاعی کرد . مادر با نگرانی زیر لب چیزی گفت ؛

_ « مادر چیزی گفتید ؟ » _ « نه دوا ، پسرم »

_ « این‌ها که بودند که به طرف من شلیک کردند ؟ »

_ « نه دوا ! آن‌ها به طرف تو شلیک نکردند . در حقیقت آن‌ها از تو محافظت کردند . »

_ « چرا باید از من محافظت کنند ؟ من که پسر رئیس جمهور نیستم ! »

_ « پدرت را دولت کشت ! تو هم در خطر هستی !»

_ « آیا او مجرم بود ؟ »

_ « هرگز ! پدرت یک دانشمند واقعی بود . در واقع تو به دست خودش تغییر ژنی داده شدی … »

_ « برادرم هم تغییریافته بود ، درسته ؟ »

_ « برادر ؟! »

_ « من دیشب آن آزمایشگاه را که در زیرزمین خانه بود کشف کردم … »

_ « در نهایت باید یک روز می‌فهمیدی . درباره‌ی برادرت چیزی فهمیدی ؟ »

اشک از چشم‌های مادر روان شد ، به یک‌باره از روی مبل برخاست و به اتاقش رفت . پروا درباره‌ی برادرش خیلی احساس تأسف و دل‌سوزی نمی‌کرد . پس از نیم ساعت مادر با چشم‌هایی قرمز و پف کرده از اتاقش بیرون آمد و صحبت را از سر گرفت .

_ « امروز صبح پس از این که تو به مدرسه رفتی ، صداهای عجیبی از زیرزمین می‌آمد . آن‌ها آمده بودند . »

_ « آن‌ها که بودند ؟ چه می‌خواستند ؟ »

_ « مأمورهای دولت بودند . »

_ « چه می‌خواستند ؟ »

_ « دنبال تو بودند ! »

_ « چرا تا حالا مرا ندیده‌اند ؟ »

_ « به لطف عمو فرتا ! او همیشه مراقب تو است . البته او تنها نیست ؛ در دولت نفوذی دارد . »

_ « مرا چه می‌شود ؟ مثل پدرم کشته می‌شوم یا مثل برادرم … ؟ »

_ « مراقب خودت باش . مدیر مدرسه‌ات چند روز پیش با من تماس گرفت و از وضعیت تحصیلیت شاکی بود . »

_ « نمره‌هایم کم است ؟ »

_ « اتفاقاً چون تمام نمره‌هایت کامل است ! می‌گفت تا به حال در ۲۰ سالی که این مدرسه برپا است کسی حتی به این ارقام نزدیک هم نشده . می‌گفت تو داری تقلب می‌کنی . دوا مراقب باش ! نمره‌های کم بگیر ! »

_ « چرا باید این کار را انجام دهم ؟ »

_ « تا کم‌تر برجسته شوی . »

پروا تلویزیون را روشن کرد تا کم‌تر به اتفاق‌هایی که به سرعت روی می‌دادند فکر کند . مادر به آشپزخانه رفت . انگار پروا که همیشه کم غذا می‌خورد به یک‌باره به یک غول گرسنه تبدیل شده و حتی سهم مادرش را هم خورده است .

تشنگی بر پروا چیره شد و او را به آشپزخانه کشاند . دوباره لیوان آب در دستش داغ شد . این بار از شدت آشفتگی و درماندگی دهانش را به شیر آب چسباند و مقدار زیادی‌ آب نوشید . مادر از کار پروا تعجب کرد .

_ « چرا این‌گونه آب می‌نوشی ؟ »

_ « آب در لیوان داغ می‌شود . آب‌ها هم جهش‌یافته‌اند ؟! »

در چشم‌های مادر اضطرابی دیده شد .

_ «مادر ، چرا این‌گونه می‌شود ؟ »

_ « نشانه‌ی خوبی نیست . »

_ « پوستت گرم و قرمز شده ؟ »

_ « بله ، امروز در مدرسه . »

_ « به کسی که نگفتی ؟ »

_ « فقط مربی بهداشت ؛ اهمیتی نداد . »

_ « به هیچ‌کس نگو . فردا از مدرسه که آمدی ، به خانه‌ی همسایه‌ی پشتی برو . خانم بونکورا پس از مرگ اونوا در این زمینه پژوهش کرده است . » پروا به اتاقش رفت . کتاب زیست‌شناسی‌اش را برداشت و به زیرزمین رفت . از نردبان پایین آمد . در سالن کناری ، یک جسم سفید و بزرگ پشت یکی از میزها دید . بدون واهمه به طرفش رفت و سلام کرد .

_ « سلام خانم ! »

پیرزنِ تپل از بالای عینک پسرک را نگاه کرد و دوباره به طرف میز برگشت ؛ یکی از لوله‌های آزمایش را به هم زد و در لیوانی ریخت ؛ به پروا داد . _ « سر بکش ، بچه‌جان ! »

_ « بله ؟ »

پاسخی نشنید . محتویات لیوان را بویید و کمی مزه کرد . لیوان‌را روی میز کوچک کناری گذاشت و خواست که برود ؛ پیرزن از پشت گوشش را گرفت .

_ « تا ته بخورش ! »

_ « شما که هستید ؟ خانم بونکورا ؟ »

_ « بله . وقت نداریم ؛ همین الآن این محلول را مصرف کن . »

_ « این چی هست ؟ »

_ « کمک می‌کند سرنوشت غم‌انگیزت به تعویق افتد . »

_ « امیدی به زنده ماندنم هست ؟ »

پیرزن پاسخی نداد و باز هم به سمت میز کارش برگشت .

پروا با یک نفس کل لیوان را سر کشید ؛ از دهان تا معده‌اش سوخت .

_ « پروا ، به چه کاری علاقه داری ؟ »

_ « هیچ چیز ! »

_ « در خانه چه‌طور وقت می‌گذرانی ؟ »

_ « رایانه یا موسیقی . »

_ « چیزی از روباتیک می‌دانی ؟ »

_ « نه چندان . »

_ « استاد چاسیستو یک متخصص روبات‌های نظامی است ؛ از طریق مگاچت با او تماس بگیر . به تو آموزش می‌دهد . هزینه‌اش پرداخت شده است . »

_ « حالا می‌توانم بروم ؟ »

خانم بونکورا از روی میز چاقویی برداشت و به طرف پروا برگشت .

_ « دستت را جلو بیاور . »

پروا دست چپ‌ش را بالا آورد . پیرزن روی دست پسرک چاقویی کشید ولی دست جز خراشی سطحی صدمه‌ای ندید .

_ « خوب است ! کار می‌کند . »

پروا با دست دیگرش محل چاقو را لمس کرد ؛ واقعاً زخم نشده بود .

_ « مربوط به ژن‌های تغییریافته‌ام است ؟ »

_ « و چیزی که چند دقیقه پیش خوردی . »

_« ضد گلوله هم هست ؟! »

_ « زمان می‌برد . یک ظرف بزرگ از محلول را در یخچال آخر سالن می‌گذارم ؛ هر شب قبل از خواب نیم لیوان مصرف کن . »

_ « اگر نخورم ؟ »

_ « خروس را در گوشَت فرو می‌کنم ! »

پروا از خانم بونکورا خداحافظی کرد و به اتاقش بازگشت . کمی با ناخن روی پوستش می‌کشید تا در نهایت به خواب عمیقی رفت .

مادر ، پروا را صدا زد . پاسخی نشنید ؛ پس در را باز کرد و پسرش را غرق در خواب دید . چند دقیقه نشست ، به پسرک خیره شد و گذشته و آینده را در ذهن به تصویر کشید .

با صدای خروس خانم بونکورا پروا بیدار شد . دست و صورتش را شست و به آشپزخانه رفت . مادر آن جا نبود . صبحانه‌ی فراوانی خورد و فقط بوق اتوبوس او را از میز صبحانه جدا کرد .

مدرسه مثل همیشه شلوغ بود ولی مسیر پروا تا کلاس‌ش مشخص است ؛ مستقیماً روی صندلی‌اش می‌نشیند . بلانکا از ردیف اول با صدای بلند به پروا می‌گوید : « هو پروا ! پدرم عکست را در روزنامه دیده است ! » پروا توجهی نمی‌کند و به ضربه زدن با نوک مداد به دست خود ادامه می‌دهد .

معلم تاریخ بچه‌ها را ساکت می‌کند و برای شروع درس از آن‌ها پرسش می‌کند . پروا اهمیتی نمی‌دهد و در دفترش برنامه می‌نویسد . پیش خودش می‌گوید : « اگر کارمندهای بانک از ویندوز استفاده کنند ، وقت کم‌تری می‌برد تا کمی پول از آن‌ها قرض بگیرم ! » معلم ، درس و پروا آخرین خط برنامه‌ی نفوذش را تمام می‌کند .

زنگ تفریح پروا به حیاط رفت تا خستگی از تن بیرون کند . پروا دوستی نداشت که با او هم صحبت شود ؛ پس برای خود قدم می‌زد و تنفس می‌کرد ؛ گاهی هم چیزی می‌خورد . گروهی از دوستان اینتلجنتا کنار فواره‌های میان حیاط نشسته بودند . پروا آن‌ها را دید و به طرفشان رفت . از احوال اینتلجنتا پرسید ؛ آن‌ها با دست به اینتلجنتا که نزدیک درب ساختمان ایستاده بود اشاره کردند .

اینتلجنتا به تنهایی روی سکویی نشسته بود و با دست راست بازوی چپش را گرفته بود . پروا لحظه‌ای ایستاد ؛ سپس کنارش نشست .

_ « ‌پروا ! تو هستی ؟ »

_ « سلام ! »

_ « حالت خوب است ؟ »

_ « من خوب هستم . بازوی تو چه‌طور است ؟ »

_ « چیز خاصی نبود ! پزشکم گفت تا دو هفته‌ی دیگر می‌توانم رمان بنویسم ! »

_ « خوب است . »

_ « پلیس از من بازجویی کرد ولی خیلی زود از شرشان خلاص شدم . سراغ تو هم آمدند ؟ »

_ « نه . »

پروا از جا برخاست تا از پاسخ به پرسش‌های اینتلجنتا معاف شود . هر دو به کلاس رفتند .

در راه خانه ، هنگامی که از کنار بانک عبور می‌کردند ، پروا برنامه‌اش را روی تلفن‌همراه‌اش اجرا کرد و به حساب بانکی پروا چند صفر اضافه شد ! پروا جلوی خانه‌ یک خودروی پلیس و آمبولانس دید . از اتوبوس پیاده شد‌ . یک پلیس از مادر پروا درباره‌ی چیزی می‌پرسید :

_ « شما شب گذشته کجا بودید ؟ »

_ « در خانه . »

_ « صدای مشکوکی از خانه‌ی خانم بونکورا نشنیدید ؟ »

_ « خیر . »

_ « ممنون خانم . »

یک پلیس از خانه‌ی خانم بونکورا بیرون می‌آید و هم‌چنان که به سمت خودروی شخصی‌اش می‌رود ، به دو نفر از پلیس‌ها می‌گوید : « می‌توانید جسد را ببرید . »

پروا به سمت مادرش می‌رود :

_ « چه شده است ؟ »

_ « به نظر می‌رسد دیشب خانم بونکورا خودکشی کرده است . »

مادر به آرامی در گوش پروا می‌گوید : « ولی من این‌طور فکر نمی‌کنم . »

_ « همان پیرزن چاق که قرار بود الآن به دیدنش بروم ؟ »

_ « تو او را دیده بودی ؟ »

_ « عصر دیروز که به زیرزمین رفته بودم … . »

_ « پس تو آخرین کسی بودی که او را دیده ؟ »

_ « فکر می‌کنم که این‌طور است . »

_ « به هیچ‌کس نگو ؛ به ویژه پلیس . »

هر دو به طرف خانه حرکت کردند و در همین هنگام پیک موتوری را دیدند که زنگ خانه‌ی آن‌ها را می‌زد . دو جعبه پیتزا برای آن‌ها آورده بود . مادر جعبه‌ها را روی میز گذاشت . یکی را باز کرد و برای خود برداشت . محتویات دیگری را به دقت بررسی کرد و به پروا داد . خلاف انتظار پروا خبری از پیتزا نبود و به جای آن یک چیز ژله‌مانند و تقریباً بی‌رنگ درون جعبه قرار داشت . کمی با انگشت آن را لمس کرد ؛ چسبناک بود و بوی تندی هم داشت .

_ « پس پیتزای من کجاست ؟ »

_ « رژیم غذایی تو با دیگران فرق می‌کند . همان‌طور که خودت با دیگران فرق داری . »

_ « این چی هست ؟ »

_ « موادی که به آن‌ها نیاز داری تا زنده بمانی و بلکه بیش‌تر از زنده ماندن ! »

_ « در گردش علمی فردا چه‌طور رژیم غذایی‌ام را رعایت کنم ؟ »

_ « گردش ؟ »

پروا کمی از آن ژله‌مانند چشید ؛ مزه‌ی بدی نداشت .

_ « همان که هفته‌ی پیش گفتم ؛ با خانم لیزا دو روز به جنگل آماسو می‌رویم . جنگل وحشتناکی است ؛ بچه‌ها داستان‌های عجیبی از آن جا تعریف می‌کنند ؛ میان درختانش گم می‌شوی و آن‌ها آن‌قدر بزرگ می‌شوند که میانشان خفه می‌شوی ! »

_ « مشکلی نیست . هر جا که باشد غذایت تأمین می‌شود . اگر آشپز همکاری نکرد ، با آشپز خودت جابه‌جایش می‌کنیم ! »

پروا مکملش را تمام می‌کند و به اتاقش می‌رود تا استراحت کند . پیش از این که چشم‌هایش را ببندد نگاهش به دریچه‌ی زیرزمین می‌افتد و خانم بونکورا را به یاد می‌آورد و با خود تصمیم می‌گیرد پس از این که بیدار شد به دیدنش برود . مادر با فرتا تماس می‌گیرد و با او درباره‌ی هماهنگ کردن آشپز صحبت می‌کند .

پروا یک ساعت بعد بیدار شد . از اتاقش بیرون آمد و کمی آب خورد ؛ مثل این که پوستش کم‌تر داغ می‌شد ؛ آب را همانند گذشته خورد و دوباره به اتاقش برگشت . رایانه را روشن کرد ، مگاچت را باز کرد و با استاد چاسیستو تماس گرفت . چاسیستو یک مرد ژاپنی ریزنقش بود و لباس‌های نامرتبی داشت .

_ « خانم بونکورا شما را به من معرفی کرده است . نمی‌دانم دقیقاً چه چیز را باید یاد بگیرم . »

_ « بونکورا ! زنی مهربان است . خیلی وقت است که او را ندیده‌ام . حالش چه‌طور است ؟ هنوز هم آن گربه‌ی معلول را نگه‌داری می‌کند ؟ »

پروا اندکی فکر کرد و خبر ظهر را به یاد آورد .

_ « چندان حال خوشی نداشته است . دیشب خودکشی کرد . »

_ « خانم بی‌چاره همیشه سرش به کار خودش بود . مطمئن هستی که خودکشی کرده است ؟ »

_ « این‌طور به نظر می‌رسد . »

_ « چیزی از رایانه می‌دانی ؟ روباتیک چه‌طور ؟ »

_ « درباره‌ی روباتیک مطالعه نداشته‌ام ولی می‌توانم رایانه را روشن کنم ! »

پروا و استاد چند ساعت به بحث‌های علمی پرداختند . پروا تا حدودی مقدمات را فراگرفت و تا صبح به مطالعه‌ی منابعی که استاد معرفی کرده بود پرداخت . صدای خروس بی‌صاحب ، پروا را از آمدن صبح آگاه کرد .

چندی نگذشت که صدای بوق‌های متوالی اتوبوس ، او را به بیرون از خانه کشاند . پروا با این که شب گذشته نخوابیده بود ، روی صندلی نشست و تمام مدتی که تا جنگل آماسو در راه بودند به مطالعه‌ی روباتیک پرداخت . آن‌چنان با اشتیاق می‌خواند که پیش خود گفت : « کاش می‌شد تمام اطلاعات را یک‌جا خورد ! » اتوبوس ایستاد . همه با هیجان و اضطراب پیاده و مشغول بررسی اطراف شدند . پروا تبلتش را زیر بغل زد و پیاده شد . به ناگاه احساس انرژی فراوانی کرد و خود را به علف‌زار زد ؛ چنان که در همان لحظات ابتدایی ، رکورد دوی سرعت و دوی با مانع را شکست ! ولی اندکی بعد که کوهی بسیار بلند و پوشیده از درخت دید ، خواست که چند ثانیه بعد آن‌جا باشد ولی خود را در قفس جسم و ساختار زیستی آن دید . خستگی ، هر لحظه دویدن را برای او سخت‌تر می‌کرد تا در نهایت پروا ایستاد و بقیه‌ی راه سوار بر بال خیال تا قله رفت . در همین هنگام خانم لیزا از پشت به او نزدیک شد .

_ « پروا حالت خوب است ؟ »

_ « من می‌خواهم از کوه بالا بروم . »

_ « تا کوه‌پایه حداقل یک کیلومتر راه است . تنها نرو . همین‌جا صبر کن . اکنون یک نفر را با تو هم‌راه می‌کنم . »

خانم لیزا به طرف اتوبوس رفت و با فرتا صحبت کرد ؛ سپس وارد یک ساختمان مسکونی قدیمی شد و پس از چند لحظه یک دانش‌آموز درشت‌اندام و قدبلند از درون ساختمان بیرون آمد و به سوی پروا دوید ؛ آن دو به سوی کوه روانه شدند .

پای کوه ، درخت‌ها فاصله‌ی زیادی از هم داشتند ولی به بلندای کوه که نگاه می‌کردند ، درخت‌ها در هم پیچیده و نزیک هم بودند . مارکو قد بلند ، سر بزرگ و صورت کشیده‌ای داشت . مدام سرش را خم می‌کرد تا به شاخه‌ها نخورد .

_ « چرا می‌خواهی بالای کوه بروی ؟ الآن همه‌ی بچه‌ها دارند پذیرایی می‌شوند . »

پروا هم‌چنان از شیب ملایم کوه بالا می‌رفت و توجهی به حرف‌های مارکو نداشت .

_ « با تو هستم ! چرا داریم بالا می‌رویم ؟ »

_ « نمی‌دانم ! بزرگی کوه من را مجذوب کرد . حس می‌کنم مثل این کوه سرشار از انرژی هستم . »

_ « پسر خُل ! کوه مگر انرژی دارد ؟! »

_ « من که دارم . »

مارکو به نفس‌نفس افتاد ولی هم‌چنان پا به پای پروا می‌رفت . هوا نسبتاً سرد بود و صدای جریان آب به گوش می‌رسید . پس از چند دقیقه مارکو ایستاد . _ « ا‌ی تنبل ! رودخانه کمی جلوتر است . دست‌کم تا آن جا بیا . »

مارکو برخاست . صدای رودخانه هر لحظه بیش‌تر می‌شد تا در نهایت پدیدار شد . پروا لب رودخانه نشست و کمی از آب رودخانه نوشید . مارکو نیز رسید و همان کار را کرد .

_ « این چه‌قدر بدمزه است ! تو چه‌طور نوشیدی ؟ »

_ « بدمزه ؟ چیزی حس نکردم . »

_ « حالا برگردیم ؟ انرژی گرفتی ؟! »

پروا چیزی نگفت . در پوست خود نمی‌گنجید ، دست و پای خود را دیوانه‌وار تکان می‌داد و به درخت‌ها مشت می‌زد . _ « هو دیوانه ! من دارم برمی‌گردم . »

پروا‌ در سراشیبی از مارکو جلو زد و هم‌چنان می‌تاخت تا به ساختمان رسید و وارد شد . بچه‌ها دور تا دور میزها نشسته بودند و همهمه‌ی زیادی برپا کرده بودند .

بلانکا برخاست ، با انگشت به پروا اشاره کرد و با صدای بلند و تمسخرآمیز گفت : « پروا رفته بودی درخت‌های این جا را جمع و تفریق کنی ؟! » میان این همه صدا ، صدای بلانکا گم شد . برخی با هم پچ‌پچ می‌کردند و پروا را نشان می‌دادند و می‌گفتند که هوش زیاد دیوانه‌اش کرده است .

همه در حال خوردن بودند که مارکو وارد شد و هم‌چنان که دست‌ش را روی شکم‌ش گذاشته بود ، به طرف خانم لیزا رفت و با هم به آشپزخانه رفتند . یک مرد میان‌سال به وسط میزها آمد و گفت : « ۳ ساعت وقت دارید استراحت کنید . بعد از آن می‌خواهیم به بالادست رودخانه برویم و آلودگی رودخانه را مشاهده کنیم . »


بعد از باخبر شدن از نوشیدن آب آلوده به یک ماده‌ی سمی توسط پروا و مارکو ، فوراً هر دو را به بیمارستان می‌برند .

در بیمارستان متوجه بدن عجیب پروا می‌شوند